web 2.0

۱۵.۸.۸۹

زمستان سرد و کبک های سر در برف

بیرون سوز می آمد و تا به شهر برسیم (آیدین) آن قدر حرف می زد که من حیران می ماندم کی این همه چیز را یاد گرفته است. حافظه عجیبی داشت و افسانه های قشنگی بلد بود. اما یک لحظه بعد می گفت: «آقا داداش، می گویند توی این برف ها پر کبک است. یک گونی برایم می آوردی، صد تا برایت می گرفتم.»
گفتم: «حالا که برف نیست. تا زمستان خیلی مانده.»
گفت: «چرا هست. تو نمی بینی. پر کبک است. روی آن کوه.»
سمفونی مردگان، عباس معروفی، صفحه 46
balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر