«هیچ می دانی چگونه تصویر و تصورّی مرا چنان ناگهانی و غافلگیرانه واتکاند که در لحظه گویی تبدیل شدم به تکه ای شکسته از یک ستون یخ، و نشسته، نشسته، نشسته و در بهت؟!
آه... چرا خداوند قدرت تخیل مرا نابود نمی کند؟ حالا چه کنم با تخیلی که افسون و مسخّر انسانی شده است که تو هستی؟!»
سلوک، محمود دولت آبادی، صفحه 18
آه... چرا خداوند قدرت تخیل مرا نابود نمی کند؟ حالا چه کنم با تخیلی که افسون و مسخّر انسانی شده است که تو هستی؟!»
سلوک، محمود دولت آبادی، صفحه 18
0 نظر:
ارسال یک نظر