web 2.0

۱۸.۲.۸۹

داستان: ماجرای عجیب آقای سوسک

Cockroach1 چرا همه چیز این طوری شد؟ یعنی نه این که بد شده باشد هان، ولی اوضاع عجیب و غریب شده. دوره گرسنگی و فلاکت تمام شده. مدتی است که روزگار رفاه و وفور نعمت رسیده، ولی هم اتاقی ها دیگر به باحالی قبلی ها نیستند.
یادم هست پارسال همین موقعها در حالی که از گرسنگی لَه لَه می زدم به سمت ظرف غذا رفتم. مرد سبیل کلفت درشت هیکلی که چند روزی بود هم اتاقی ام شده بود، کنار ظرف غذا خواب بود. درست نزدیک ظرف غذا که رسیدم حرکت دستش را دیدم و قبل از اینکه زیر مشت غول آسایش لِه شوم به سرعت خودم را به لانه ام رساندم. به سوراخ محل زندگی ام نزدیک شد و تمام تلاشش را به کار بست تا به من دست پیدا کند. اما من مطمئن بودم بی فایده است. با خیال راحت مشغول خوردن از غذای ذخیره ام شدم چون به هر حال مردک چیزی در ظرف باقی نگذاشته بود تا سهم من شود. تنها فایده ی بودن آن مرد موش و گربه بازی روزهای بعد بود که باعث می شد این محیط ملال آور جذاب و قابل تحمل شود. خیلی از هم اتاقی ها برایم آواز می خواندند. گاهی بلانسبت باد معده رها می کردند و من یک شکم سیر می خندیدم. خلاصه اگرچه فراهم کردن غذا دشوار و مرگبار بود ولی کلی سرگرم بودم. اما مدتی است همه چیز برعکس شده.
همه چیز از آن روزی شروع شد که جوانکی را سراپا غرق خون توی این اتاق انداختند. چند ساعتی نیمه بیهوش بود بعد کمی بهتر شد ولی تا دو روز از آب و غذا خبری نبود. خودش به جهنم، کم مانده بود ذخیره غذایی من هم تمام شود و از گرسنگی بمیرم. غذا که آوردند به هر سختی بود جلوی خودم را گرفتم. شروع به خوردن کرد و من دیدم کمی از غذا کنارش روی زمین ریخته. طاقت نیاوردم. به سمت غذای روی زمین هجوم بردم. نزدیکی های غذا دیدم به من خیره شده، داشتم زهره ترک می شدم. با سرعت خودم را به لانه ام رساندم. به لانه نزدیک شد. کمی غذا جلوی لانه ریخت و سرجایش برگشت. پیش خودم گفتم لابد می خواهد اینطوری مرا از لانه بیرون بکشد تا خدمتم برسد، ولی دورتر از آن بود که به موقع به من برسد. با احتیاط از سوراخ خارج شدم و کمی از غذا را به داخل کشیدم. او بی تفاوت غذایش را خورد و دراز کشیدم. روزهای بعد هم همین کار را تکرار کرد.
چند روز بعد او را بردند و پیرمردی را به جایش آوردند. کمی کچل بود و ریش پروفسوری داشت. زیرچشمش کبود بود. سرش باندپیچی شده بود. من که حالا جرأتم بیشتر شده بود بعد از آنکه غذا را آوردند، به ظرف غذا نزدیک شدم. او هیچ نخورده بود. کنار بشقاب فلزی رسیدم. فقط آرام نگاهم می کرد. روی بشقاب رفتم و مشغول خوردن شدم و او باز هم فقط نگاهم می کرد. غذای روزهای بعد هم به همین سادگی به دست می آمد اما امان از خواب شبها! شبها تا صبح از درد ناله می کرد و این خواب راحت را از من گرفته بود. نیمه های شب هفتم ناله اش قطع شد. نزدیکش رفتم. آرام خوابیده بود. فردا چند نفر از همینها که لباسهای سبز و کلاه دارند آمدند، او را بلند کردند و بردند. بیدار نشد. حتی تکان هم نخورد.
حالا چند روزی است که دختر جوانی را آورده اند. از همان روز که او را آوردند و پرت کردند توی اتاق به دیوار روبرو خیره شده. غذا فراوان تر از همیشه شده. این یکی اصلاً هیچ چیز نمی خورد. حالا چهار روز است که میهمان اتاق من است و هیچ نخورده. امروز مردی که پیراهن سفید و شلوار سیاه می پوشد و بارها پیشتر او را دیده بودم، وارد اتاق شد. اول همانطور که سرپا ایستاده بود و به دخترک خیره شده بود، دستی در ریشهای انبوهش کشید و کنار او نشست. پشت دستش را آرام روی صورت دختر لغزاند و گفت:
- «تو باید غذا بخوری عروسک خانوم. اون موقع که جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟ حالا اینهمه به بچه ژیگولا خدمات دادین، مگه کفر میشه چند روزی رو هم با ما مهربون باشین؟ اونی که با آتیش بازی می کنه باید طاقت سوختن هم داشته باشه. فکر کردی ادای آدم افسرده ها رو دربیاری از بازجویی معاف می شی؟ اخماتو واکن عروسک خانم! بعد از ظهر تو اتاق بازجویی منتظرتیم.»
مرد بلند شد، نیشخندی زد و رفت. دخترک همانطور خیره مانده بود و تکان نخورد. بعد مرد جوانی که لباس سبز و کلاه می پوشد و همیشه در اتاقم را باز و بسته می کند، آمد. نگاهی به دخترک انداخت. اشک توی چشمش جمع شده بود. سری تکان داد و در را قفل کرد. چند روز بعد با دو جوان دیگر مثل خودش آمد و دخترک را که دیگر از فرط لاغری نای برخاستن نداشت بلند کردند تا او را ببرند.
یکی شان از دربان اتاق من پرسید:
- «چِش شده این؟»
و او سری تکان داد و با ناراحتی گفت:
- « گمونم دیوونه شده. نه می تونه حرف بزنه، نه می تونه غذا بخوره. دکتر درمونگاه گفته یه مدت باید بفرستنش آسایشگاه روانی.»
او را بردند و من تمام این چند روز را از باقیمانده غذایش برای خودم مهمانی گرفته ام.   

balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر