web 2.0

۲۲.۴.۹۰

حسینی که جهان ارثیه ی باباش بود


دلم می خواهد همینطوری بی هیچ بهانه ای از حسین بنویسم. از کسی که «حسین بود» و «پناهی بود» و «جهان ارثیه باباش بود». از کودک فقیری که «در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد» و همواره در نقش هایش یا کودک بود و یا مجنون تا او را همواره با معصومیتی دیوانه وار در خاطر بسپاریم. نمی دانم خودش حسین بازیگر را بیشتر می پسندید یا حسین شاعر را، اما می دانم برخی از شعرهایش بدجوری به دل می نشیند و گاهی تسکین اندوه دنیای دیوانه ی آدمهای عاقل می شود! وقت هایی که آدم دلش می خواهد سربزند به جنونی که او بدان دنیای عاقلان را به سُخره می گرفت. شاید شما هم بخواهید در لذت خواندن این سطور با من همراه شوید:
***
... من حسینم
پناهی ام
خودمو می بینم
خودمو می شنفم
تا هستم جهان ارثیه بابامه.
سلاماش و همه عشقاش و همه درداش، تنهائیاش
وقتی هم نبودم مال شما. ...
***
... این سرگذشت کودکی است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
هرشب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله ی مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آوار میخواند ریاضیات را
در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودوتا جارتا چارچارتا...
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
با بوی کنده بدسوز و نفت و عرق های کهنه ...
***
این جایم
بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ می کشم
و به فریب هر صدای دور
دستمال سرخ دلم را تکان میدهم
***
... مي دوني چيه نازي ؟
تو سينه ام قلبم داره يخ مي زنه
اون وقتش توي سرم، كوره روشن كردند ...
***
با قطار بیا جنوب
آن جا پیاده شو !
هر کجا بابونه دیدی بو کن !
من اون جام!!

پیوندهای مرتبط:
حسین پناهی (ویکی پدیا)
تارنمای حسین پناهی
balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر