امروز یک آشنای قدیمی را در دنیای مجازی دیدم. به طور اتفاقی در یاهو مسنجر برایش پیام دادم و خوشبختانه جواب داد، از آن سر دنیا، از استرالیا.
اولین بار سر کلاس نامه نگاری انگلیسی دیدمش. کمی دیر آمده بودم. استاد، خانم جوانی بود که با صدایی رسا و تلفظ دقیق لهجه آمریکایی درس را توضیح می داد. خوش تیپ بود. لباس رنگ روشنی پوشیده بود و مثل همیشه عینک زده بود.
بعدها واحدهای زیادی با او گرفتم. برای استاد جوانی به سن او داشتن آنهمه اطلاعات عجیب می نمود. نوبت به واحد های ترجمه که رسید و تسلطش به زبان و ادبیات فارسی را دیدم بیشتر علاقمند کلاسهایش شدم. سر کلاس ترجمه اسلامی اش که نشستم، آیات قرآن را با تسلط از حفظ خواند و قواعد دستوری جملات عربی را هم می دانست. پایبندی اش به دین (آنهم از نوع روشن و آگاهانه) و اصول اخلاقی موجب تحسین بیشترم شد.
خلاصه از آن آدمها که کمتر ممکن است در زندگی با آنها مواجه شوی. زنی که موجب احترام هر مردی به شخصیت و توانایی زنهاست.
حالا رفته استرالیا تا دکترایش را بگیرد. مطمئنم استادهایش هم به داشتن چنین شاگردی افتخار خواهند کرد، همانطورکه ما به شاگردیش.
روزی را که شنیدم قرار است برود و شاید دیگرنتوانیم او را ببینیم خوب یادم هست. ناخودآگاه شعری به ذهنم رسید که به او هدیه دادم:
یاس سپید
از باغ رفت
و یادهای او
در خاطرم
چه آشوب می کند
***
او همره باد خزان
یا در درون گلدان سرنوشت
در دست های گرم باغبان
از باغ رفت؟
***
با هر که رفت
هر جا که رفت
قالیچه سودای هر چه بفت
دمش گرم و دلش خرم!
***
ای کاش
در بستان خاطرش
او که به نظر خاک را کیمیا کند
یک گل به یادمان ماند به جای
زین جمع همرهان و دوستان!
2 نظر:
روزگار غريبيه تو اين يه هفته اخير هر چي مي بينم و ميشنوم باعث دلتنگي ميشه .آخ كه يادش به خير كلاساي بهي و غذاهاي مزخرف سلف و صورت بيروح اسي .
روزگار غريبيه تو اين يه هفته اخير هر چي مي بينم و ميشنوم باعث دلتنگي ميشه .آخ كه يادش به خير كلاساي بهي و غذاهاي مزخرف سلف و صورت بيروح اسي .
ارسال یک نظر