web 2.0

۲۳.۸.۸۷

یاد تلخ مادربزرگ

پیرزن کومه ای داشت، کم نور و نمور. چاله ای و آتشی دائم افروخته. قوری چای دود گرفته و استکانهای کهنه چینی هم بودند، همیشه. همینکه فرصتی دست می داد و فراغتی از کار و دانشگاه، زودتر از هر جای دنیا به سراغ کومه اش می رفتم. شب که می شد جمع می شدیم، من و پسر عموها و پسرعمه ها و گاهی دخترها. چای غلیظش را می خوردیم و به تلخی اش غر می زدیم.
چه خوشبختی کوچک و باورنکردنی ای! خاطراتش از روزهای دور، شیرینترین قصه هایمان بود.
در آن دیار همه می شناختندش. چه احترامی! چه محبتی داشتند مردم! اما هیچ چیز جاودان نیست.
سرطان آرام آرام تنش را تسخیر کرد. لحظه لحظه مرگش را به انتظار نشستم. پانزده روز. درد و سکوت و مناجاتش را در تمام آن روزها می دیدم. باید دیده باشی تا بدانی چه می گویم.
شاید اگر زنی با روحی چنین بزرگ را ندیده بودم، باورش برایم ناممکن می نمود که آدمی چنین می تواند باشد. آرامشش در آن روزهای آخر با آنکه نزدیکی مرگ را به خوبی می دانست و سکوتش در هنگام درد که مبادا خاطر فرزندانش آزرده شود ...
بارها آرزوی مرگش را کردم. تا راحت شود از این درد مدام و وحشتناک. گفتم پیرزنی است و فاتحه ای و خلاص. تا آن روز لعنتی. همان یک روز به بهانه دانشگاه به شهر رفتم. بیست و نهم شهریور 83. چه غوغایی شد. همه وامانده بودند که این پیرزن صد و اندی ساله را چه سری است که این همه جوان را قراری نیست. رفت و گویی همه اساس خانواده بزرگمان از هم گسست. پسرهایش ... . در نامردی و به جان هم افتادن پدرانمان شریک نشدیم اما ... هیچ وقت، هیچ چیز سرجای خودش برنگشت. ما دیگر یک خانواده نشدیم. مثل سیاه چادری که ستون ندارد. این کلمات لعنتی چه قدر علیلند! نمی توانم اندوه و دردم را بگویم.
balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر