web 2.0

۲۱.۳.۸۷

دستمالهای مرطوب و دردهای بزرگ

این پست را منیژه (همسرم) نوشته: یکی دیگر از بزرگان فرهنگ و هنر این سرزمین درگذشت و تازه خیلی ها یادشان خواهد آمد که باید از بزرگان ادب و فرهنگ یادی کرد و بزرگداشتی برگزار کرد و یا تشعیع جنازه ای درخور و شایسته ترتیب داد. نادر ابراهیمی را دیر شناختم. سه یا چهار سال پیش بود. وقتی یکی از دوستانم کتاب « بار دیگر شهری که دوست می داشتم» را به من امانت داد. خواندم و بلافاصله یکی خریدم تا همیشه آن را در کنارم داشته باشم. تا هر از گاهی آن را ورقی بزنم و ژرفای احساس را با آن تجربه کنم. عشق نوجوانی با همان پاکی و همان نظریات ایده آلیستی این دوره. یک زندگی آرام، دور از همه و با هم. اما تا کی؟!داستانش را دوست دارم نه به خاطر اینکه در شمال (سرزمین خاطره هایم) اتفاق افتاده، چون از اول کتاب با آن نثر غیرمعمولیش پا به پای قهرمان آن پیش رفتم. با او سفر کردم و با او هنگامی که نامه هایش را به سویش پرت کردند، شکستم. محمد علی بهمنی حرف قشنگی زده: «به دست آوردم و از دست دادم/ پوچ یعنی این!» این پوچی را در « بار دیگر شهری که دوست می داشتم» یافتم. وقتی قهرمان داستان هلیا را به دست آورد و از دست داد. وقتی که برگشت و هیچ جا را نمی شناخت. وقتی حتی مادرش را نیافت. کتابهای ابراهیمی را مثل «شازده کوچولو» دوست دارم و هر از گاهی که احساس می کنم کودک درونم را گم کرده ام، کتابهایش را می خوانم. بارها و بارها!این نوشته را با کلامی از خود ابراهیمی به پایان می برم:« دستمالهای مرطوب تسکین دهندهٴ دردهای بزرگ نیست. »
balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر