web 2.0

۲۳.۲.۸۷

خدایا بِبار!


شهرام اهل محله ای (روستایی) در گیلان است. خانه اش درون مزرعه برنجش واقع شده. چند ماه از سال را برنج می کارد و مابقی سال را بیکار است. همه مخارج خانواده از کشت برنج تامین می شود. خشکسالی امسال باعث شده نتواند زمین را کشت کند. قسطهای وام بانکی و بدهی های خرد و ریز اعصابش را «عین خوره می خورد و می تراشد». توی قهوه خانه کوچک محله نشسته و سیگار می کشد. تیتر روزنامه روی میز که همولایتی ها به هم نشان می دهند و درباره اش حرف می زنند بدتر اعصابش را به هم می ریزد: « دولت از کشاورزان خواسته برنج نکارند! »
چایی اش را هورت می کشد و از قهوه خانه بیرون می رود. سیگارش را پک محکمی می زند و دائم تف می کند. به همه چیز و همه کس فحش می دهد تا شاید کمی دلش خنک شود. با خودش می گوید:
« کاش به جای این خرده فرمایشا یه کمک بلاعوض به ما می کردن، یا یه وام کم بهره یا لااقل می تونستن کمک کنن چاه عمیق بزنیم و زمین رو بکاریم. بی انصافا بین این همه راه حل باید آسونترینش رو انتخاب کنین؟ پس زندگی ما چی می شه؟ چه جوری تو روی نگار و ندا نیگا کنم و بگم ندارم حتی خرج مدرسشون رو هم بدم!»
سرش را رو به آسمان می گیرد و هی التماس می کند: « هیشکی دلش واسه ما نمی سوزه، لاقل تو دلت بسوزه. خدا کنه بارون بباره!»

balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر