مي گويند ناصر خسرو، كه اسماعيلي بود، سالها در كوههاي بـَدَخشان متواري بود و جرئت نمي كرد پا به شهر بگذارد. زماني كه براي تعمير كفش پاره اش دزدكي وارد شهري شد، پينه دوز سرگرم دوختنش بود كه در آن سر بازار غوغا به راه افتاد. پينه دوز برخاست و به آن سو دويد و زماني كه برگشت، تكه اي گوشت خونين سر درفش كفاشي اش بود، و با خوشحالي توضيح داد: "اسماعيلي بود. شركت در كشتنش ثواب دارد." ناصرخسرو پاي افزار ِ مستعمل را تعميرنشده از دست پينه دوز بيرون كشيد و گفت: "شهري كه در آن يك دانه اسماعيلي هم پيدا شود جاي ماندن نيست" و بار ديگر سر به كوه و بيابان نهاد
دلم آرومه
-
میام بنویسم همه چی یادم میره بر میگردم سر کار کلی چیز میاد تو
ذهنم.......... چه تجربه شگفت انگیزی بود هولناک عجیب .... به نظرم معحزه ای
در خودش داشت به نظر...
0 نظر:
ارسال یک نظر