web 2.0

۱۱.۷.۸۸

جنایتکار

باران عین دم اسب می بارد. برف پاک کن ماشین تند و تند کار می کند. کمی بیشتر گاز می دهم تا زودتر به مقصد برسم. گمانم اگر همینطور ادامه پیدا کند سیل بیاید. قورباغه یکباره جلو می پرد. از ترس لغزیدن ماشین نمی توانم ترمز کنم. سعی می کنم کمی فرمان را منحرف کنم. بی فایده است. قورباغه درست زیر لاستیک ماشین قرار می گیرد. برای اینکه همسفرانم متوجه احساسم نشوند بی تفاوت به راهم ادامه می دهم. اما حالا دائم به یک چیز فکر می کنم:
«من هم به جمع جنایتکاران تاریخ پیوسته ام.»
balatarin
Delicious
Twitter

4 نظر:

ماری گفت...

احساسات رو میفهمم اینجا هم که یک محیط نیمه جنگلی است همه مراقب هستند خصوصا شبها وقتی از میان دشت ها و مزارع و جنگل ها میگذرند خیلی احتیاط کنند قورباغه و سمورهای خوشگل و خرگوش و حیوانات کوچولو خصوصا آهو از جاده میگذرند
تو جنایتت عمدی نبود اصلا قتل نبود که عمدی یا غیر عمدی باشه
تصادف بود
ماری

ماری گفت...

احساسات رو میفهمم اینجا هم که یک محیط نیمه جنگلی است همه مراقب هستند خصوصا شبها وقتی از میان دشت ها و مزارع و جنگل ها میگذرند خیلی احتیاط کنند قورباغه و سمورهای خوشگل و خرگوش و حیوانات کوچولو خصوصا آهو از جاده میگذرند
تو جنایتت عمدی نبود اصلا قتل نبود که عمدی یا غیر عمدی باشه
تصادف بود
ماری

مَتَتی گفت...

راستشو بخواید این قضیه تو عالم واقعیت اتفاق نیفتاده و فقط شِبه داستانیه که شب، وقت رانندگی وسط جنگل به ذهنم رسید.

مَتَتی گفت...

راستشو بخواید این قضیه تو عالم واقعیت اتفاق نیفتاده و فقط شِبه داستانیه که شب، وقت رانندگی وسط جنگل به ذهنم رسید.

ارسال یک نظر