web 2.0

۳.۱۲.۸۵

در کوچه های شب

رشت، اول اسفند 1385

ساعت 11:30 شب است. با همسرم سوار اتومبیل می شویم و راه می افتیم. من مسافر تهرانم و باید به اتوبوس برسم. گواهینامه ندارم و بر خلاف آنچه با خواندن سطر اول در ذهنتان تصور کردید زن خانواده راننده است. نور چراغ ماشین کوچه را روشن می کند. مرد ژنده پوشی در میان آشغالها در پی روزی می گردد. اشیای فلزی و پلاستیکی را جدا می کند تا بفروشد و بخورنمیری حاصل شود. بیشتر خیابانها را به خاطر آمدن رئیس جمهور بسته اند، به همین خاطر مسیرمان را طوری انتخاب می کنیم که راحت به مقصد برسیم. ناگهان به محل شلوغی می رسیم. تعداد زیادی روحانی در حال خارج شدن از ساختمانی هستند (گمانم رئیس جمهور با آنها دیدار داشته) و تعداد زیادی از مردم جلوی در انتظارند تا کسی گره از کارشان بگشاید. از شلوغی آنجا به زحمت می گذریم. بالای سردر یک بانک برای خودشیرینی پارچه نوشته بزرگی نصب شده که شعار «انرژی هسته ای حق مسلم ماست!» روی آن خودنمایی می کند. سر چارراه بعدی جوانکی هجده نوزده ساله آدامس می فروشد. با نگاه ملتمسانه اش می خواهد که هر بسته آدامس را 200 تومان از او بخریم. یک بسته می خرم و به این فکر می کنم که در این شب سرد زمستان تا صبح نان یک شبانه روز خانواده اش تامین خواهد شد؟ همسرم زیر لب زمزمه می کند:« پس حق مسلم اینا چی می شه؟»

balatarin
Delicious
Twitter

2 نظر:

چشمهایی که فکر می کنند گفت...

متتٌي عزيز
حق مسلم اونيكه ميگيري نه اوني كه بهت ميدن و نو ايني كه بهت ميگن شعارشو بده تا گيرت بياد!

چشمهایی که فکر می کنند گفت...

متتٌي عزيز
حق مسلم اونيكه ميگيري نه اوني كه بهت ميدن و نو ايني كه بهت ميگن شعارشو بده تا گيرت بياد!

ارسال یک نظر