web 2.0

۲.۵.۸۵

روزهای خاکستری


این بخشی از مطلب طنزی است که در نشریه شرکت محل کارم نوشتم.

پرده اول

موش درشتي از روي صورتم رد مي شود.يك متر و نيم به هوا مي پرم. حالا بيدارم. يك روز خاكستري از يك هفته خاكستري آغـاز شـده. ساعت را نـگاه مي كنم. ديـر شـده به سـرويس نمي رسم. لباس مي پوشم. دست در جيب مي برم. مورچه اي دستم را مي گزد و مطمئن مي شوم او آنجا تنهاست و كف گير به ته جيبم خورده. به ناچار از خانه تا شركت مي دوم. جلوي در،‌ وقتي ديگر رمقي نمانده بچه هاي حراست متوقفم مي كنند. انگار آنها هم فهميده اند كه حالا من يك قهرمان ماراتن هستم. چند بار براندازم مي كنند و هر چه كارت شناسايي دارم مي گيرند و حتي كلي هم امضاي يـادگاري مي گيـرند. هـورا!‌ پـس بـالاخره من هم مـشهور شده ام. اجازه نمي دهند كفشهايم را بپوشم. اعتراض مي كنم. مي گويند- «كفش شما با اين ماشينها چه فرقي دارد؟‌ ممكن است مشكل امنيتي پيش بياورد».

مي بينم راست مي گويند. كسي چه مي داند؟ شايد در آن تروريست جاسازي كرده باشم. از توي خاكها مي دوم. بالاخره به ساختمان مي رسم. توي درب شيشه اي خودم را مي بينم حالا من هم خاكستري هستم

...

پرده دوم

وقت ناهار است. دستگاه غذاي " از رشت پلو " را نشان مي دهد. مدتهاست از خودم مي پرسم يعني در كل جنوب پلو پيدا نمي شود تا از رشت بياورند؟! از اطلاعات در مورد وضعيت رستوران مي پرسم. از قرار تا حالا شيفت ششم هم ناهار خورده اند. آخر ناهار ما به خاطر كمبود جا شيفتي است. در شيفت هفتم وارد رستوران مي شوم. "مسئول كل ماست" با "مسئول كل سالاد" دعوايش شده. به همين خاطر هم از اين دو خبري نمي شود. از خود ناهار هم خبري نمي شود. گويا مسئول كل غذا امروز مريض است. ساعت شش عصر بالاخره يكي ديگر حاضر مي شود كار او را بر عهده بگيرد. اما ديگر دير شده. وقت رفتن است. امروز را هم به فردا گره زدم. تا فردا چه پيش آيد

balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر