web 2.0

۲۱.۵.۸۸

داستانِ یک مُرده

تقدیم به همسایهٔ پلاک وبنوشت که زندان کمکش کرد به جمع بندی برسد!
مرده ام. چند وقتی است که مرده ام. لای همین پتو که گاه گاهی شپش ها و کک هایش مهمان تنم می شوند. کنار دیواری که روزهای مدیدی همه دنیای من بود. زیر سقف چرکویی که آسمانم بود.
چه خوب که نیستی ببینی. چه خوب که نیستم تا ببینمت. اعتراف به خیانت به تو دردناک بود بانو. اما این برادرمان گفت برای هر دوی ما بهتر است. نپرس! به خدا خودم هم خوب یادم نیست. اما این برادرمان خوب یادش هست و می دانم او دروغ نمی گوید.
یاوه گویی از آزادی و و عدالت و ظلم رویای کودکانه ای بود گه در سایه بلوغ امروزِ اندیشه ام دانستم سرابی است. باید در برابر عظمت واقعیات سر تعظیم فرود آورد و من مدیون این برادرمان هستم که در این آگاهی یاری ام داد.
مرده ام و ای کاش بسیار زین پیشتر از خواب غفلت بیدار می شدم. خدا خیر بدهد این برادرمان را. شاید اگر او نبود تا ابد در خواب غفلت می ماندم و می مردم.
بانویِ روزهای شیرینِ دیرین، هر آنچه امروز از من می شنوی باور کن و هر آنچه پیشتر بود را فراموش کن.
balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر