web 2.0

۱۹.۵.۸۸

داستان: اعتراف

خون را از دستهایم می شویم. دارم به سمت دفترم می روم که حاجی صدایم می زند. می روم توی اتاقش. چای تازه دمی برایم می ریزد. مثل همیشه چایی اش عطر بهارنارنج دارد. می گوید:
- « روزای سخت و پرکاریه. گرفتار یه مشت آدم بی خود و بی ربط شدیم. کار و زندگی ندارن اینا؟»
حوصله فک زدن ندارم. شانه ای بالا می اندازم یعنی که «چه می دانم!». بالاخره یکراست می رود سر اصل مطلب:
-«یکی هست که چند روزه بچه ها دارن روش کار می کنن. بی فایدست. هیچ روشی روش جواب نداده. کار خودته.»
- «حاجی جون، قربونت برم من، یه هفتست خونه نرفتم. از ترس شنود شدن یه زنگ هم خونه نزدم. نتیجه کنکور رو دادن. بایست برم ببینم ابوالفضل چیکار کرده. فردا که اومدم، چشم!»
- « شرمندم. ولی باید اول این رو بشکونی بعد هر جا عشقت کشید برو. یه توبه نامه کتبی هم امضا کنه، حلّه. بابا اون گنده هاشون جلو دوربینا چه چه می زنن، اونوقت امثال این جوجه کوتاه نمیان. دو روز دیگه می رن بیرون می گن اطلاعتیا رو منتر کردیم.هیچ کس از بچه ها هم مثل تو از عهده شکستن این جور موردا بر نمیاد.»
چای را هورت می کشم و از اتاق بیرون می روم. صدایش را از پشت سر می شنوم که می گوید:
- « دست خالی برنگردی هان!»
آقای سعادتی اتاق طرف را نشانم می دهد. وارد می شود. جوانک به زحمت روی صندلی بند شده. زیر یکی از چشمهایش کبود است. چند جای صورتش زخمی است و روی پیراهنش لکه های خون هست. موهای فکلش که همیشه حرصم می داد به هم ریخته و مجعد است. روی یک صندلی روبرویش می نشینم. قبل از اینکه من زبان باز کنم با نیشخندی می پرسد:
- «کار اداریت که می گفتی اینه بابا؟»
من چنان غافلگیر شده ام که تا جوابی دست و پا کنم می گوید:
- «خودت رو خسته نکن. یادته بچه که بودم منو بردی هیئت و گفتی قول بده تا آخر عمر نوکر حضرت ابولفضل باشی؟ باید می دونستی اون با نامردی آبشون تو یه جوب نمی ره.»
چند لحظه ای به قیافه داغانش خیره می شوم. به زحمت بغضم را فرو می خورم:
- «چیزی نمی خوای؟»
- «چرا. به همکارای نامردت بگو بذارن نمازم رو بخونم.»
به سختی از جایم بلند می شوم و از اتاق خارج می شوم. حاج صمدی گویی منتظر نتیجه کار من توی راهرو بی تابانه قدم می زند. در را می بندم و به سمتش می روم:
- « من با اجازه می رم خونه حاجی. زورم به این یکی نمی رسه.»
با نیشخند تحقیر آمیزی می پرسد:
- «چون پسرته؟»
می گویم:
- «چون سفت تر از این حرفاست.»
و بدون اینکه نگاهش کنم به سمت اتاقم می روم.
balatarin
Delicious
Twitter

6 نظر:

علی گفت...

عالی بود؛ درود بر تو متتی جان
در ضمن قالب نو هم مبارک

علی گفت...

عالی بود؛ درود بر تو متتی جان
در ضمن قالب نو هم مبارک

پسر بد گفت...

با درود
ولی من فکر کنم که برای اینها خانواده بعد از عمل به دستورات رئیس شون قرار میگیره

مَتَتی گفت...

@ علی:
از لطفت ممنون.
@ پسربد:
این فقط داستانه. قصد تفسیر ندارم. ممنون از نظرت.

Anonymous گفت...

salam. Dastet dard nakone kheili dastane zibaie bud be gerye oftadam. khodam ro be jeye in Pedar ve pesare shoja kozashtam. Merci az inhame zahmatatun.)) Ghazaleh ( Arianas Mutter)))

Anonymous گفت...

salam. Dastet dard nakone kheili dastane zibaie bud be gerye oftadam. khodam ro be jeye in Pedar ve pesare shoja kozashtam. Merci az inhame zahmatatun.)) Ghazaleh ( Arianas Mutter)))

ارسال یک نظر