web 2.0

۱۷.۵.۸۸

داستان: برادرکشی

دارند پیش می آیند. بچه ها آماده می شوند. بچه های یگان ويژه دستور دارند کمی عقبتر از ما باشند. جمعیت کم کم جلوتر می آید. حالا شعارهایشان را به وضوح می شنوم. گاهی «الله اکبر» می گویند و گاهی «یا حسین»، تعدادی هم فریاد «مرگ بر دیکتاتور» سر می دهند. هر بار که دسته جمعی «یا حسین» می گویند تنم داغ می شود. بد جوری دلم هوای محرم کرده. به خودم می آیم. یاد حرف حاجی می افتم. با پارچه ای خاک کلاش کهنه را پاک کرد و آن را محکم توی دستم گذاشت:
- « تردید نکن. شک مادر نفاقه. یادت باشه اوجب واجبات چیه!»
اسلحه را محکم گرفتم و گفتم:
- « چشم حاجی.خیالت تخت باشه.»
حالا کنارم ایستاده. بد جوری عصبی به نظر می آید. این پا و آن پا می شود و لب می گزد و زیر لب بد و بیراه می گوید. جمعیت خیلی نزديک شده. داد می زند:
- «بزنید!»
اسلحه را نشانه می روم. دلم نمی آید. صدای «الله اکبر» دستم را سست می کند. کم مانده اسلحه از دستم بیفتد. صدای کلت حاجی که آن را به سمت جمعیت نشانه رفته یکباره بلوایی برپا می کند. دختر ها جیغ می زنند، مردها فریاد می کشند و همه فرار می کنند. صدای اسلحه با فریاد آدم ها و ناله زخمی ها در هم آمیخته و آدم را عصبی تر می کند.
چند بار پشت سر هم شلیک می کنم. اول بالای سر جمعیت. بعد کمی سر اسلحه را پایین می گیرم و شلیک می کنم. جوانکی در حال فرار بر زمین می افتد. جمعیت دورتر و دورتر می شود. به وضوح می توانم لرزش دستهایم را ببینم. جلو می روم. صدای حاجی را از پشت سر می شنوم که از من می خواهد جلوتر نروم:
- «برگرد ممّد. برگرد اینا رحم ندارن. می کشنت پسر، برگرد!»
بالاخره بالای سر جوانک می رسم. خشکم زده. دراز کش بر پشت تختِ خیابان شده. خونی که از کمر و سینه اش جاری شده دور و اطرافش را گرفته. از دهانش هم خون جاری شده. چشمهای سیاه درشتش به من خیره مانده. تکان نمی خورد. حتی نفس هم نمی کشد. برادرم اسماعیل حتی نفس هم نمی کشد! حالا جواب مادرم را چه بدهم؟
balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر