web 2.0

۱۷.۶.۸۷

خاطرات مردم: هاپوها

یکی از آشناها تعریف می کرد که:
تو یه مسیری مسافرکشی می کردم. یه آقای محترم و خوش لباسی هم صندلی جلو کنارم نشسته بود. از فاصله خیلی دور ماشین پلیس راه رو دیدم. گفتم:
-"اَاَاَه! باز این هاپوها رو دیدم."
آقای محترم با تعجب پرسید:
-" کدوم هاپوها رو می فرمایید؟"
گفتم:
-"همین لباس سفیدا دیگه. ببین سر راه موندن تا پدر ما رو دربیارن. همین دیروز گازم گرفتن. اونم چه قدر؟ بیست هزار توووومن!" از ماشین رد شدیم و نزدیک پاسگاه پلیس راه که رسیدیم مرد محترم خواست که نگه دارم. در حالی که نگه می داشتم با قیافه ای ناصحانه ای گفتم:
-"مواظب باش آقا، اینا بدجوری پاچه می گیرن. حواست باشه گازت نگیرن."
وقتی نگه داشتم همه افسرها احترام نظامی می دادن و پا می چسبوندن. با حیرت این صحنه رو نگاه می کردم که مرد محترم گفت: --"نگران نباشید من رئیس همین هاپوها هستم."
پیاده شد. کرایه را به دست من که قیافم عین گچ سفید شده بود، داد و صدا زد:
-"جناب سروان این ماشین رو ببرین پارکینگ. دو ماه مهمون ماست!"
بعدنوشت:
جهت جلوگیری از تحریف اذهان عمومی و برداشتهای غیر مرتبط اعلام می دارد نتیجه اخلاقی این پست از قرار زیر است:
دو چیز طیره عقل است: دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی !
balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر