web 2.0

۲۵.۱۲.۸۶

مولانا وطن نمی خواهد


گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه (دیوان شمس)
این روزها بسیاری از هموطنان به شدت نگران افغانی یا ترک خطاب کردن مولانا هستند. کار به جایی کشیده که بعضی از ساکنین وبلاگستان حس ملی گرایی ایرانیشان گل کرده و هر چه عقده فاشیستی راجع به کشورهای همسایه داشته اند را رو می کنند.
بسیار مسخره است که انسانهای بزرگی همچون مولانا، حافظ یا هر انسان بزرگی با هر قومیت یا ملیتی را چنان خوار و حقیر بداریم که محصور در دایره ملیت و قومیت بمانند. شکسپیر همانقدر به من تعلق دارد که به یک انگلیسی!
سخت در قید و بند احساسات بی ارزش ناسیونالیستی مانده ایم، بی آنکه هیچ فایده ای برای وطنمان داشته باشیم تا او بر وجود ما ببالد. به قول شیخ ابوسعید« حکایت نویس مباش چنان کن که از تو حکایت کنند. »
در عالی ترین سطح وطن پرستی تنها گرفتار فحاشی به ترکها و عربها و افغانهاییم. اگر مولانا برایمان مهم است تلاش کنیم همه او را بشناسند و فارغ از ملیت و قومیتش (آنچنان که خود چنین می خواهد) از اندیشه های نابش سیراب شوند. جالب اینجاست آنها که در چنین مواقعی آنی کفن پوش می شوند کمتر از همه او را می شناسند و به قول مولانا «جرعه ای ننوشیده مست شده اند!»
کاش به جای عربده کشی از لذت شاعرانه و عارفانه غزلیات شمس مست شویم و در کوچه باغهای مثنوی معنوی قدم بزنیم و از آنهمه ارزشهای انسانی که در مثنوی به زیباترین شکل ممکن مطرح می شود سرشار شویم. ما که بازی کنان خوبی هستیم بازی را اینگونه تداوم بخشید که راستی رفیق تو چند دفتر از مثنوی را خوانده ای؟

balatarin
Delicious
Twitter

0 نظر:

ارسال یک نظر