web 2.0

۶.۱۰.۸۵

قصه های جهنمی (جلسه

حالم از دیروز خیلی بهتره. می دونی چی بود؟ دیروز از اون روزهای ضایع زندگی بود و حس ششم من اینو تشخیص داده بود لابد. اگه قبلاً هم مشتری نوشته های این بلاگ بودی لابد قصه های جهنمی یادته. قصه هایی که اساسش از یه جوک معروف گرفته شده. حالا در ادمه همون نوشته های سریالی یه فقره از ضد حال های دیروز رو براتون تعریف می کنم:

نزدیکای ساعت 3 بعد از ظهر یکی از همکارم زنگ زد و گفت که از فلان جا زنگ زدن که مگه نمی خوای بیای جلسه (من هم نمی دونم چرا این احمقا به جای خودم به اون همکارم زنگ زده بودن). رفتم واحد حمل و نقل واسه ماشین. همکارم تو حمل و نقل (که آدم وظیفه شناسیه) نبودش و به جاش یکی دیگه بود که من اینقد ازش بدم میاد که حتی باهاش حرف هم نمی زنم. به هر حال برگه پر کردم و به اداره اون فلانیا رفتم. ماشین بعد از رسوندن من باید واسه انجام کار دیگه ای می رفت، بنابراین به محض پیاده شدن من رفت. اونجا به من گفتن جلسه که اینجا نیست! محل جلسه نیم ساعت با اونجا فاصله داشت و همکار ابلهم نفهمیده بود. ساعت شروعش هم 2:30 بود. زنگ زدم شرکت که واسم ماشین بفرستن. نشون به همون نشون که تا ساعت 3:50 منو تو خیابون کاشتن. قدم می زدم و به به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. دلم می خواست اون مرتیکه رو که بدجوری ازم زهر چش گرفته بود جِر بدم، یا این یارو رو که به جای خودم به همکارم جلسه رو گفته بود و نامه ش رو هم واسم نفرستاده بود (گرچه ادعا داشت فرستاده) ولی دیدم دلم حتی اینجوری هم خنک نمی شه. آخر سر تصمیم داشتم کَلَّم رو اینقد تو دیوار بکوبم تا دقِ دلم خالی بشه، اما حتی اینجوری هم دلم خنک نمی شد. آخرش وقتی دوباره زنگ زدم، گفتن: «آژانس بگیر.ماشین نداریم.» شماره هیچ آژانسی رو هم نداشتم. از خودشون گرفتم. زنگ زدم آژانس. این لعنتی هم علی رغم نزدیکیش با ده پونزده دقیقه تاخیر اومد.

بله! قضیه از این هم می تونه بدتر باشه! وقتی با اعصاب در حال انفجار به نزدیکیای محل جلسه رسیدیم، دیدم هیچی پول تو جیبم نیست. بالاخره تو این مملکت یه خودپرداز سالم (چیزی مثل معجزه) پیدا شد و پول در آوردم و راه افتادیم. حالا مگه محل جلسه پیدا می شد؟ از هر کی آدرس رو می پرسیدیم بلد نبود. خلاصه! با هر بدبختی بود پیداش کردیم.

نه! اینجا رو اشتباه کردین!رسیدم. به دقیقه های آخر جلسه. با رکورد 1:45 تاخیر.

عصبانی بودم؟ نه! اصلاً! داشتم منفجر می شددددددددد...م!

balatarin
Delicious
Twitter

4 نظر:

علی گفت...

سلام
این کامنت راجع به پست یلدا بازیه
خاطرات قشنگی بود ولی دلم میخواست یه خاطره رو تعریف کنی و اونم اینه که چرا روی زانوت جای زخم داری؟

علی گفت...

سلام
این کامنت راجع به پست یلدا بازیه
خاطرات قشنگی بود ولی دلم میخواست یه خاطره رو تعریف کنی و اونم اینه که چرا روی زانوت جای زخم داری؟

haji kensington گفت...

همیشه تا 10 بشمار و یادت باشه جلسه هی می آد و می ره، ولی تار عصبی پوکیده، ترمیم نمی شه.

haji kensington گفت...

همیشه تا 10 بشمار و یادت باشه جلسه هی می آد و می ره، ولی تار عصبی پوکیده، ترمیم نمی شه.

ارسال یک نظر